سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روز مبادا...

پنج شنبه 86 آبان 10 ساعت 4:2 عصر

او...

وقتی تو نیستی

نه هست های ما چونان که بایدند

نه به بایدها...

مثل همیشه آخر حرفم را

و حرف آخرم را

بابغض می خورم

عمری است

لبخندهای لاغر خود را

در دل ذخیره می کنم:

باشد برای روز مبادا!

اما

در صفحه های تقویم

روزی به نام روز مبادا نیست

آن روز هر چه باشد

روزی شبیه دیروز

روزی شبیه فردا

روزی درست مثل همین روزهای ماست

اما کسی چه می داند؟

شاید

امروز نیز روز مبادا

باشد!

*

وقتی تو نیستی

نه هست های ما

چونان که بایدند

نه بایدها...

هر روز بی تو

روز مباداست!

از قیصر امین پور...

 

یا زهرا...


نوشته شده توسط :

نظرات دیگران [ نظر]


دیش دیش!!!

شنبه 86 مهر 28 ساعت 1:17 عصر

او...

تلویزیون رو روشن می کنی . «راه اینجاست» رو پخش می کنن و صدای گرم اون پیرمرد روحانی می پیچه تو نشیمن خونه. پیرمردی که انگار آرامشش رو از اون بالاها آورده . می گه بازوی بسیجی ها رو می بوسه و هزاران بسیجی عاشقی که آرزوشونه به خاطر این پیرمرد بمیرن می زنن زیر گریه...اشک توی چشم هات جمع می شه . وای که چقدر گلایه توی دلت داری. مگه تو چی کار کرده بودی که خدا نخواست عصر اون پیرمرد نورانی رو درک کنی؟ مگه تو چی کار کرده بودی که خدا نخواست هم قدم با این بسیجی های خاکیِ خاکی پوش قدم برداری و تو هوای نفس های اون ها نفس بکشی؟ ...و بعد یه چیزی تو دلت جوونه می زنه؛ یه شوق... شوق با اون ها بودن...مثل اون ها بودن...به اون ها پیوستن...یه چیزی داره تو دلت شکل می گیره...یه تصمیم...تصمیم برای بسیجی بودن...نه به اسم که به رسم... یکدفعه....

                                                                              

ترش و ملسه دیش دیش...

  

...همه ی اون حس و حال می پره... صورت نورانی پیرمرد از جلوی چشمت دور می شه ...حالا حواست فقط به این همه آگهی رنگ و وارنگه که داره پخش می شه...برو بابا....بسیجی کیلویی چند؟

***

کتاب مطالعات اجتماعی، سال اول دبیرستان،فصل دوم(نظام اجتماعی)، درس چهارم(ارتباط نظام های اجتماعی با یک دیگر) / صفحات 37، 38 و 39 :

اگر ارزش های خرده نظام های یک نظام اجتماعی کل با یکدیگر یا با ارزش های کلی جامعه ناسازگار باشند یا بعد ها به سمت ارزش های مغایر کشیده شوند ، تضاد و تعارض بر بخش های مختلف آن جامعه حاکم خواهد شد . در این صورت گفته می شد این نظام اجتماعی کل دچار عدم تعادل است.

 

 

 

پی نوشت ها:

1-  اسما خانم یک ماهی نت نمی آد. از اون جایی که دیوار کوتاه تر از دیوار من ندیده ، وبلاگ به این عریض و طویلی رو گذاشته روی دست من! تا یک ماه دیگه من این جا جارو کش هستم تا مدیر پیداش شه!

2-  اهل دعا کردن هستید؟ پس فرمانده ی گل ما رو دعا کنید که هرچه زودتر مشکلاتش حل بشه. این جوری به نفع خودتون هم هست! زیاد از دست من نمی کشید!

یاحق...

و دشمن پشت دیوارهای شهر است...این المستشهدون؟

 


نوشته شده توسط :

نظرات دیگران [ نظر]


انتخاباااااااااات....

پنج شنبه 86 مهر 19 ساعت 6:29 صبح

او...

{مردم} باید به اشخاصی که احتمال انحراف در آنان می رود ، رای ندهند . چه احتمال انحراف عقیدتی ، اعمالی و یا اخلاقی باعث می شود که به چنین اشخاص اعتماد نمی شود کرد و رای به آنان موجب مسئولیت خواهد بود.

امام خمینی(ره)/صحیفه ی نور، جلد 12 ، صفحه ی 75

***

سال 78 ، وقتی چند ماه بیشتر تا انتخابات مجلس شورای اسلامی نمونده بود ، چیزی به اسم اصولگرایی وجود نداشت بلکه صحبت از جبهه ی چپ و جبهه ی راست بود . جبهه ی چپ احزاب اصلاح طلب بودن و جبهه ی راست جریانات همسو با جامعه ی روحانیت به علاوه ی کارگزاران . بر خلاف امروز که کارگزارن و ملحقاتش جزئی از خانواده ی بزرگ اصلاحات محسوب می شن ، اون زمان بین اصلاح طلب ها و کارگزاران کنتاکت جدی وجود داشت.

خوب یادم هست که اون روزها راستی ها در سنندج ، از کاندیدای به خصوصی حمایت می کردن که میانسال بود و دارای وجهه ی مثبت مردمی . طرف مقابل حامی نامزد جوان تری بود که نسبتش با دو نفر از مشهورترین شهدای کردستان ، تاثیر چندانی بر عملکردش نگذاشته بود. اون سال هر دو کاندیدا انتخاب شدن اما هنوز چند ماهی نگذشته بود که اقشار ارزشی که کاندیدای راست ها رو انتخاب کرده بودن ، از اعمال و اقوال منتخبشون انگشت به دهن موندن! در پایان مجلس ششم ، نماینده ی (مثلاً) ارزشی شهر ما ، رسمن به صف طرفداران جمهوریت منهای اسلام پیوسته بود ! کار به جایی رسید که در جریان انتخابات مجلس هفتم ، شورای نگهبان اسنادی رو کرد از جلسات صمیمانه ی(!!!) حضرت آقا با جدایی طلب های اون طرف آب!!!

***

لازم نیست حتماً تیز هوش باشیم تا متوجه تغییر در شعارهای بعضی از احزاب پیشانی سفید بشویم . بازهم نبوغ زیادی نمی خواد تا بفهمیم که علت این رنگ به رنگ شدن های آفتاب پرستانه چیه! سردمداران این گروهها شناخته شده تر از اون هستن که بتونن با این حرفا خاطره ی 8 (بلکم 16) سال جولان دادن های رم کرده شون رو از ذهن مردم پاک کنن. اما این احتمال قویه که در شهرستان ها ، چهره های جدید ، با شعارهای همرنگ با نیروهای ارزشی ، سعی کنن مردم رو فریب بدن. ای جاست که وظیفه ی ما در آگاه شدن و آگاه کردن اهمیت پیدا می کنه. یادمون نره این سینه چاکان حقوق مردم محروم ، همون کسانی اند که سال 79 نزدیک بود کلهم فرهنگ این مملکت رو با قانون مطبوعات کذایی شون به باد بدن!

***

پی نوشت ها:

1-  من یکی که آخرش نفهمیدم امسال می تونم رای بدم یا نه! آخه شنیدم سن رای دوباره رفته رو 18 سال . اما هنوز این سوال باقیه که آیا ماهایی که بر اساس قانون قبلی یه بار رای دادیم هم شامل قانون جدید می شیم یا نه؟! کسی نمی دونه چه جوریه؟

2-  متنی که خوندین رو داده بودم یکی از عزیزان نگاه ( و اگه لازم شد اصلاح)کنه. دوست گلم متن رو که خوند ، در اومد که «حالا کو تا انتخابات!؟!» و من هم که به رگ غیرتم برخورده بود شروع کردم به داد و بیداد که «مگه نمی بینی اون وری ها شروع کردن؟...مگه من چی ام از «...» کم تره ؟!... مگه من چی ام از اعتماد ملی کم تره؟!» البت رفیق ما هم کم نیاورد و گفت «عبا و عمامه»...ولی آن نشدنش بعد از اون جریان حاکی از اینه که به رغم حاضر جوابی ظاهری اش بدجوری ترسیده! بنده ی خدا!

یا زهرا

و دشمن پشت دیوارهای شهر است...این المستشهدون؟


نوشته شده توسط :

نظرات دیگران [ نظر]


خداوند مردان فتح المبین....

پنج شنبه 86 مهر 5 ساعت 7:43 عصر

به نام خداوند میدان مین

خداوند مردان فتح المبین

...فکر می کردیم جبهه صدای آهنگران است و شربت صلواتی . تلویزیون و رادیو بیشتر از همین چیزها می گفتند . با رزمنده ها مصاحبه می کردند؛ سفره هایشان را نشان می دادند و نماز خواندنشان را . نشان می داد که دست می اندازند در گردن هم و همدیگر را می بوسند . فکر می کردیم جبهه همین چیزهاست . وقتی که جبهه رفتیم تازه فهمیدیم چقدر خوش خیال بوده ایم. جبهه رفتن سخت بود. خیلی سخت. جگر شیر می خواست. بی آبی و گرمایش سخت نبود . حداقل نه برای ما که دو ماه آموزشی مان را در جهنم گذرانده بودیم. اما سخت بود که وقت عبور از میدان مین بوی کباب بشنوی و بدانی که این تن همسنگر خودت است . سخت بود که بشنوی پسرک همشهری ات جا مانده توی «برزخ» و ای بسا تیر توی سینه اش را ناغافل خودی ها شلیک کرده باشند . سخت بود عبور از روستاهای اطراف سردشت که پر بودند از جنازه ی بو افتاده ی کشته های شیمیایی. سخت بود و ما می دیدیم که بعضی ها تحمل نمی کردند و می بریدند . آن ها که نمی بریدند از نماز شب خواندن ها و گریه و زاری های شبانه شان بود . تا جبهه نرفته بودم نمی دانستم چرا بسیجی ها این قدر اصرار دارند به نماز شب و روزه ی مستحبی . نماز شب خواندن هایشان نگه شان می داشت و نمی گذاشت ببرند . اما بعضی ها می بریدند و ما می دیدیم . بعدها فهمیدم آن ها که بعد از جنگ ، با وسواس خودشان را از توی عکس های جبهه پاک کردند ، همان سال ها بریده بودند و گرنه  تهران سال 70 چیزی نداشت که بدترش را در کردستان سال 60 ندیده باشیم . آن هایی که برگشتند سال ها قبل برگشته بودند ...

کش رفته شده از دفتر خاطرات پدرم(!!!) تاریخ 3/7/1384

***

قطعنامه رو که پذیرفتیم ، تازه جنگ شروع شد. امام جام زهر رو سر کشید و رفت و بچه های جبهه موندن با پیش بینی شهید باکری که کم کم درست از آب در می اومد. بین اون هایی که نمی خواستند جنگ از کردستان و مهران و طلاییه و هویزه به تهران و اصفهان و شیراز بیاد ، می شد بعضی از حزب اللهی های دو آتیشه ی سال 57 رو دید...  همه چیز عوض می شد ؛ «مستضعفان» می شدند «قشر آسیب پذیر» ؛ «دفاع مقدس » می شد «جنگ ایران و عراق» ؛ ریش های خیلی ها رو باد می برد و برای اون هایی که عشق های پنجاه و هفتی هنوز توی قلب هاشون ریشه داشت ، خون دل می موند و باد هوا...و بد روزگاری شد برای «دسته ی سومی ها» ...بد روزگاری شد...فراری های زمان جنگ حالا چرتکه به دست به میدان اومده بودند تا معلوم کنن کی جانباز تره!...ستون پنجمی ها شده بودند معتمد جماعت و همه جا «برزخ» بود ... همه جا «برزخ» بود و تو نمی دونستی آیا تیر سینه ی همسنگرت رو خودی ها ناغافل شلیک نکردن ؟...همه جا «برزخ بود»...همه جا...

دسته ی سومی ها اما ایستادند پای رهبرشون که از خودشون غریب تر بود... دسته ی سومی ها ایستادند و هدف تک تیر انداز های دشمن شدن... دسته ی سومی ها ایستادند و از هر دو طرف تیر خوردن... دسته ی سومی ها ایستادن و انگ خیانت بهشون زده شد...اما دسته ی سومی ها بازم ایستادن...بعضی هاشون رو هیاهوی تبلیغاتی دفن کردن ، بعضی هاشون رو دق مرگ کردن اما دسته ی سومی ها ایستادن و درست وقتی که دشمن خیال می کرد دسته ی سومی ها رو ناک آوت کرده یه اتفاقی افتاد...یه اتفاق قشنگ...نسل سومی ها هم به دسته ی سومی ها پیوستن ...و این بار نوبت به مردی رسید که پرچمدار هر دو گروه بود...یه نسل سومی ِ دسته سومی ...یه نفر که بوی شهدا رو می داد...یه شهردار ساده ی «کاپشن پوش»... یه نفر که شبیه «پوپولیست» های سال پنجاه و هفت بود...

 

برادر محمود 

 

خواستم از دکتر که نه ، از برادر محمود بنویسم اما کم آوردم . همه ی تحلیل های دست و پا شکسته ی من ، همه ی اظهار نظرهای فیلسوفانه ی من جلوی برادر محمود لنگ می اندازن . من از برادر محمود نمی گم، از فتحش توی دانشگاه کلمبیا نمی گم ، از پیروزی اش تو سازمان ملل نمی گم. یه چیز می گم و دیگه هیچ چیز نمی گم:

دکتر جون! همسنگر! فرمانده! دستت درست! ما رو یاد سه هزاره افتخار انداختی! ما رو یاد احد و بدر انداختی! یاد مرصاد و فتح المبین...دستت درست رزمنده! روی بریده ها رو سیاه کردی و روی ما رو سفید...دستت درست رزمنده! برادر محمود! کی می شه امثال تو سیصد و سیزده نفر بشن؟

***

پی نوشت ها:

1-  «برزخ» زمینیه که بین خطوط مقدم دو طرف متخاصم قرار داره و به هیچ کدوم از دو طرف تعلق نداره...در زمان آتیش بازی هر دو طرف برزخ رو با شدت می کوبن...

2-  کتاب غلبه بر دشمن رو حتمن پیدا کنید و بخونید..از سید مسعود جزایری و از واحد انتشاراتی نمایندگی ولی فقیه در سپاه پاسداران...

3-     شعر اول پست از «پرویز بیگی حبیب آبادی» بود...شاعر شعر معروف «یاران چه غریبانه...»

یا زهرا

و دشمن پشت دیوار های شهر بود...و ما دشمن را پس راندیم...و دشمن پشت دیوارهای شهر است...و ما دشمن را پس می رانیم...این المستشهدون؟


نوشته شده توسط :

نظرات دیگران [ نظر]


دستم رو بگیر !

جمعه 86 شهریور 23 ساعت 5:38 صبح

او...

قرار بود بِرَن مهمونی . از وقتی فهمیده بود آروم و قرار نداشت . از یه هفته قبل هر روز از «مامانی» پرسیده بود که چقدر تا مهمونی مونده و حالا، بالاخره امروز، روز مهمونی بود . از صبح کله ی سحر ، مامانی به سر و وضعش رسیده بود . صورتش رو شسته بود؛ موهاشو شونه کرده بود؛ قشنگ ترین لباسش رو تنش کرده بود؛ حتی راضی شده بود که یه ذره از عطر خودش رو به لباسش بزنه!...حالا که جلوی در خونه ی میزبان ایستاده بودن حسابی مرتب بود . وای که خونه میزبان چقدر بزرگ بود! خونه نبود که، قصر بود! در و دیوارهاش رو چراغونی کرده بودن... هر گوشه و کناری عطر و عود می سوزوندن.... یه عالمه خدمتکار توی حیاط بودن و هی به مهمونا تعظیم می کردن... همه جا دسته های بزرگ گل گذاشته بودن... چشم هاش و گوش هاش پر بود از رنگ و صدا...«وای مامانی!....» بقیه ی حرفش رو خورد...مامانی نبود! «مامانی! مامانی!» مامانی رو گم کرده بود! این ور رو نگاه کرد...اون ور رو نگاه کرد...پاش گرفت به یه چیزی و محکم خورد زمین...لباس های قشنگش خاکی شد...صورتش کثیف شد...یکی از خدمتکارهای میزبان اومد به طرفش و بازوشو گرفت: «این جا چی کار می کنی بچه؟! بیا برو...زود بیا برو...مگه نمی بینی مهمون داریم؟»...گریه نمی ذاشت حرف بزنه: «آخه...آخه...مهمونی...مامانی» مرد اخمش رو پایین تر کشید: «مهمونی؟!...مهمونی مال آدم بزرگ هاست...بیا برو!» گریه امونش نمی داد! مامانی کجا بود؟ دیگه داشت گریه هم کم می آورد که یه دفعه، یه صدای آشنا شنید: «این بچه با منه!» صدای مامانی بود! مامانی اومده بود! مرد خدمتکار بازوش رو ول کرد:«ببخشید خانم من نمی دونستم...بفرمایید داخل خانم!بفرمایید داخل کوچولو!»

***

قراره بریم مهمونی. از وقتی فهمیدیم آروم و قرار نداریم. از یه هفته ی قبل ، هر روز از «مادر» پرسیدیم که چقدر تا مهمونی مونده و حالا، بالاخره امروز، روز مهمونیه. از صبح کله ی سحر مادر به سر و وضعمون رسیده . صورت های سیاه از گناهمونو با آبروی خودش شسته؛ تارهای دلمون رو با محبت خودش شونه کرده؛ لباس کنیزی و غلامی خودش رو تنمون کرده؛ حتی حاضر شده یه ذره از عطر عشق خودش رو به لباس هامون بزنه! و حالا که جلوی در قصر میزبان ایستادیم ، حسابی مرتب شدیم. وای که چقدر قصر میزبان بزرگه! قصر نیست که، ملکوته! ...در و دیوارهاش رو چراغونی کردن ...هر گوشه و کناری عطر و عود می سوزونن ...یه عالمه فرشته اون جا هستن و هی به مهمون ها تعظیم می کن...همه جا دسته های بزرگ گل گذاشتن... چشم و گوش هامون پُره از صدا و رنگ...«وای مادر!...» بقیه ی حرفمونو می خوریم...مادر نیست! «مادر! مادر!» مادر رو گم کردیم !...این ور رو نگاه می کنیم..اون ور رو نگاه می کنیم..پامون می گیره به یه چیزی و محکم می خوریم زمین...دوباره می شیم همون بنده های بی آبرویی که بودیم...صورت هامون دوباره سیاه می شن...یکی از فرشته ها می آد طرفمون و بازومون رو می گیره: «این جا چی کار می کنی گناهکار؟ بیا برو...زود بیا برو...مگه نمی بینی مهمون داریم؟» گریه نمی ذاره حرف بزنیم: «آخه...آخه...مهمونی...مادر» فرشته بیش تر اخم می کنه:«مهمونی؟! ...مهمونی مال آدم خوب هاست...بیا برو»...گریه امونمون نمی ده...

مادر! فدای پهلوی شکسته ات بشم! نمی خوای بیای و بگی «این گناهکارا با منن»؟ نمی خوای بیای و از اون همه آبرو یه ذره خرج ما کنی؟ تو که خودت دل های ما رو رمضونی کردی؛ تو که خودت شوق برگشتن رو انداختی تو دل ما؛ نمی خوای بیای و ما رو همراه خودت ببری؟ تو که می دونی بدون تو ما همیشه زمین می خوریم. تو که می دونی بدون تو ما گناهکارها رو تحویل نمی گیرن. تو رو خدا مادر! تو رو جون حسن و حسینت! نذار راهمون ندن!

***

پی نوشت ها:

1-  آی که خوش به حالتون بچه سیدها! چه پارتی کلفتی دارین! کلفت ترین پارتی دنیا! یه وقت دامنش رو ول نکنین! اگه قرار باشه کسی رو ببره داخل، اول شماها رو می بره و بچه یتیم هایی مثل من باید حالا حالاها با گردن کج کنار در خونه اش بایستن تا بلکه دلش بسوزه و دستشون رو بگیره...

2-  طرح اولیه ی این متن از سید بزرگواری از دوستان منه که خدا می دونه با این همه استعداد، چرا خودش دست به قلم نمی شه و به ما بلاگرها نمی پیونده. به هر حال دستش درست چون اگه مایه نداده بود هیچ بعید نبود تنگی قافیه من رو به جفنگ بیاره! مخلص کلوم اینکه من هیچ ادعایی روی این متن ندارم. بالا تا پایینش هنر اون سید عزیزه...

یازهرا...

و دشمن پشت دیوارهای شهر است...این المستشهدون؟


نوشته شده توسط :

نظرات دیگران [ نظر]


افرا و اقاقی ...

جمعه 86 شهریور 9 ساعت 11:46 صبح

هوالمعشوق

در شهر زادگاه من محله هایی وجود دارن که هنوز پَرشون به پَر مدرنیته نگرفته . محله هایی کوچک و قدیمی با خونه های بزرگی که در باغ های بزرگتر محصورن.خونه ی پدریِ مادر من یکی از همین خونه هاست. وجه مشترک این جور خونه ها درختان ظرف و باریک اندامی هستن که تنشون رو رها کردن رو تن دیوارهای باغ . درختایی نازک اما پر گل . درختایی مثل اقاقیا ، نسترن ، پیچ امین الدوله و یاس رازقی. اگه یه بار وارد یکی از این باغ ها بشین می بینین که این درخت ها رو در کنار درخت های بزرگتر و محکم تری مثل افرا و تبریزی می کارن . شاید فکر کنین برای اینکه درختای گل به اون درختای محکم تکیه بدن . اما باغبون پیر باغ پدر بزرگ من عادت داشت چشم بدوزه به افق های دور و با یه لبخند محو بگه :«این افراست که به اقاقی تکیه می ده...باور نداری نگاه کن به افرای آخر باغ...همون که پارسال طوفان اقاقیای کنارش رو از جا کند...چیزی ازش نمونده...همین روزهاست که با تبر بندازنش...»

***

مستقل بود...مدرن بود...خوشبخت بود...دیگه مجبور نبود صبح تا شب دود مطبخ بخوره...دیگه مجبور نبود چنگ بزنه به لباس های چرک توی تشت...حالا دیگه می تونست یه سیگار گنده بزاره گوشه ی لبش و پک های عمیق بزنه بهش...حالا دیگه می تونست به جوونک ناشی و بی دست و پایی که تو بزرگراه با سرعت 70 ماشین می روند فحش های آبدار بده...اما یه چیزی بود که...چیز زیاد مهمی هم نبود...شاید اصلاً خیال می کرد...اما...اما انگار یه چیزی کم بود...نه...نه... توی خونه چیزی کم نبود...توی نگاه همسرش...توی نگاه همسرش یه چیزی کم بود...خوب نمی دونست چی...یه چیزی شبیه اونی که تو نگاه پدرش بود وقتی به مادر خیره می شد و لبخند می زد...نه...حتماً خیالاتی شده بود...نه...نه...چیزی کم نبود...اون مستقل بود...مدرن بود...خوشبخت بود...دیگه چی می خواست؟

***

یه لحظه صبر کن! قبل از اینکه متهمم کنی به دفاع از تبعیض جنسی یه لحظه صبر کن ! قبل از اینکه یکی از اون فحش های آبدارتو _که چند وقته عادت کردی بدی_ نثار من کنی و بعد بری  پشت سرت رو هم نگاه نکنی چند لحظه صبر کن و حرف آخر من رو بخون:

خواهر گلم! عزیزم! چرا من و تو فکر می کنیم برای خوب بودن یا باید شبیه مردها بود یا مورد تایید اون ها و یا هر دو؟ به خدا ما همین جوری که هستیم ، با همه ی احساسای لطیف و ابریشمی مون ، با همه ی دل نازکی ها و زود رنجی هامون، با همه ی چیزایی که فقط مخصوص خودمونه قشنگ تریم. چرا من و تو خجالت می کشیم از اینکه دیگرون بفهمن دیشب برای کبوتری که تو باغچه مرده گریه کرده بودیم؟ آبجی قشنگم! باور کن دنیا بدون ما ، بدون غم های کوچیک ما، بدون اشک های ما جهنمه! اگه دوست نداری دود مطبخ بخوری نخور! اگه دوست نداری شبیه مادربزرگت باشی نباش! اگه دوست داری سیگار بکش، داد بزن، کارهایی رو بکن که مادربزرگت فکرش رو هم نمی کرد! اما توی دلت ، توی توی دلت خودت باش . خود خودت...آخه عزیز دلم! اگه همه ی اقاقی ها قد بکشن و بشن افرا، افرا به کی تکیه بده؟ به امید کی زنده بمونه؟

آخرالامر: بازم من کم آوردم شعر به دادم رسید:

تو که پیغمبر صبحی، تو که پیک عطر یاسی/ تو که با نگاه سبزت واسه روح من لباسی؛

تو که دختر بهاری ، تو که مادر امیدی / مثل آسمون بلندی ، مثل سجاده سپیدی؛

بیا قد بکش دوباره توی رویای دل من /باز با اعجاز نگاهت ، سِحر تنهایی رو بکشن...

یاحق...

و دشمن پشت دیوارهای شهر است...این المستشهدون؟


نوشته شده توسط :

نظرات دیگران [ نظر]


انگیزه

پنج شنبه 86 شهریور 1 ساعت 7:45 عصر

هوالمحبوب....


مسئول روابط عمومی پایگاه نبود و من رو مسئول کرده بودن که بخشنامه ی جدید رو برای اعضای بسیج مدرسه بخونم . قبل از این که به اولین کلاس برم یه نگاه اجمالی به کاغذ توی دستم انداختم ... سرم سوت کشید ... برگشتم و برگه رو تحویل نایب فرمانده ی پایگاه دادم و گفتم حاضر نیستم چنین چیزی رو اعلام کنم . وقتی موضوع رو با شعله در میون گذاشتم گفت :« مشکل تو آرمان گرایی و ایده آل خواهی بیش از حده»! شاید شعله راست گفته باشه اما برای من هنوز هم این قابل هضم نیست که بسیج برای اعضاش کلاس تقویتی ارزون قیمت مخصوص امتحانات شهریور بذاره ! اصلاً چرا باید بسیجی ها به همچین کلاسی نیاز داشته باشن؟!


***


معروفه که عشق و ایمان انگیزه ی اصلی همه ی اقدامات بشره . تعریفی که اسلام از عشق(ولو عشق زمین و انسانی) ارائه می ده تفاوت چندانی بین این دو قائل نمی شه . بنابراین انگیزه ی مسلمانان از همه ی اقداماتشون یک چیز واحده:خدا! پس عجیب نیست که استعمار نوین برای حل مشکلش با مسلمان ها همین انگیزه رو هدف قرار بده. سکولاریزم راه حلیه که قراره این مشکل رو بر طرف کنه . در حقیقت سکولاریزم عوامل محرک درونی رو حذف نمی کنه . فقط حیطه ی نفوذ اون ها رو کم می کنه . فرد سکولار ممکنه مذهبی هم باشه اما مذهب اون قدر در اون اثر نداره که انگیزه ی اقدامات اجتماعی رو هم فراهم کنه . حداکثر تاثیر مذهب بر روی این فرد اینه که باعث شه اون نمازش رو بخونه و روزه اش رو بگیره .در بعضی ها حتی از این هم کمتره . نمونه ی بارز این بعضی ها افرادی اند که در عاشورا و تاسوعا به دسته جات شربت تعارف می کنن در حالی که نیمی از موهای سرشون بیرونه!


از نظر اسلام ، دین باید بر جز جز رفتارهای فرد متدین تاثیر داشته باشه . به همین دلیله که وقتی مفاتیح رو باز می کنیم دعاهای عجیب و غربی می بینیم در باره رفتن به دستشویی و ...تفاوت فرد متدین با دیگران فقط در نماز و روزه و حجاب نیست . بلکه در اینه که عامل انگیزنده ی اون برای هر کاری هر قدر هم که جزیی باشه دینه .


***


مستشرقین غربی از اولین باری که با تمدن های اسلامی روبه رو شدن به خوبی به این نکته پی بردن که حذف انگیزه ی مذهبی در جوامع مسلمان ان قدر که به نظر می رسه کار آسونی نیست. مردم مسلمان به شدت در مقابل چنین تغییری مقاومت می کردن. روی هم رفته شاید بهتر بود به جای حمله ی ناگهانی ، کم کم و به مرور زمان سعی در کمرنگ کردن این انگیزه می کردن!!! این پروسه ای بود که در طول سال ها از طریق پرچمداران استعمار کهن و یا نوین(پرتغال و اسپانیا ، بعد تر ها انگلستان و باز هم بعد تر ها امریکا) دنبال شد. متاسفانه در سال های نخست پس از جنگ ، موضع گیری ها و عملکردهای مسئولین شرایط رو به شکلی پیش برد که به دشمن کمک زیادی کرد. در سال های اخیر نفوذ انگیزه ی مذهبی به شکل جدی کاهش پیدا کرد  . این جاست که ما می بینیم جوانی که با اشتیاق شماره ی شناسنامه ی سرداران شهید رو از بر می کنه ، مبارزه در میدان تحصیل رو «وظیفه ی دینی» نمی دونه و فرزند فلان خانواده ی مذهبی گرایش داره به نقض قوانینی که ظاهراً مهم نیستند . هر چند خودش رو طرفدار جمهوری اسلامی می دونه . این ناشی از اینه که ما بعضی از ابعاد ظاهراً بی اهمیت زندگی مونو از زیر سلطه ی دین خارج کردیم .در نتیجه دیگه دین عامل تعیین کننده ی عملکرد ما در این حیطه ها نیست. در حالی که در زندگی فرد متدین چیزی که به دین مربوط نباشه وجود نداره . طبعاً برای جبران این ضعف باید انگیزه ی دیگه ای پیدا کنیم . مثلاً نیروی انتظامی از مردم می خواد که برای حفظ جان «خودشون» قوانین رو رعایت کنن یا مشاور مدرسه از دانش آموز می خواد که به خاطر آینده ی «خودش» درس بخونه . با وجود اینکه «نفع خود» آخرین انگیزه ی عمل برای فرد مسلمانه . این انگیزه ، انگیزه ایه که شهروندان جوامع لائیک رو به حرکت در می آره . در یک جامعه ی اسلامی این «خواست خدا» است که حرکت ایجاد می کنه.و شاهدیم که انگیزه ی جدید به اندازه ی انگیزه ی قبلی قدرتمند نیست...


شاید ادامه پیدا کرد...


یا حق...


و دشمن پشت دیوارهای شهر است...


این المستشهدون؟


نوشته شده توسط :

نظرات دیگران [ نظر]


   1   2      >

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

بسم الله
[عناوین آرشیوشده]